سخن عارفان به جان بشنو


این چنین گفتم آن چنان بشنو

بگذر از کثرت وز وحدت هم


بیش و کم را چه می کنی فافهم

گر تو فانی شوی بقا یابی


خود ازین بی خودی خدا یابی

در سراپردهٔ حدوث و قدم


خوش بود گر نهی قدم به قدم

حال عالم به ذوق اگر دانی


آفتاب است و سایه می خوانی

سایه و آفتاب بر من و تو


خط موهوم می نماید دو

خط موهوم اگر براندازی


خانه از غیر حق بپردازی

همه جا آفتاب تابانست


نظری کن ببین که این آنست

جوهر است و عرض همه عالم


به وجودند این و آن فافهم

زر یکی صورتش هزار نمود


سکهٔ سرخ بی شمار نمود

ذات او از صفات مستغنی است


وز همه کاینات مستغنی است

اثر این و آن مجوی آنجا


نام چبود نشان مجوی آنجا